در آینه تصویرت اگر تیره و تار است

در آینه تصویرت اگر تیره و تار است

در خویش نظر کن که پر از گرد و غبار است

راهی بگشاییم اگر در پی نوریم

یک خانه بی روزنه را نور چه کار است؟

دل را بتکانیم و بر آن عطر بپاشیم

هر کنج دلی خوب ترین جای قرار است

یک چند اگر گریه سپس خنده بر آریم

خورشید امیری ست که بر ابر سوار است

فرصت گذران است و دمی منتظرت نیست

او می رود و می رود و مثل قطار است

لب را به لبش دوز و در آغوش کش او را

ساحل به تماشا شد و عمری به کنار است

هرگاه کسی دل به دل عشق سپرده

حالش متحول شد و آنگاه بهار است

محمد فرخ‌طلب فومنی

نوروز همان حادثه‌ی دیدن توست

نوروز همان حادثه‌ی دیدن توست

آغاز بهار وقت تابیدن توست

سرخی لبت چراغ سبزی‌ست به من

یعنی که زمان زمانِ بوسیدن توست

محمد فرخ‌طلب فومنی

وقتی دلت گرفته‌ست، یعنی به فکر اویی

وقتی دلت گرفته‌ست، یعنی به فکر اویی
یعنی هنوز با او، سرگرم گفتگویی

پلکت اگر پریده‌ست، چشمت اگر به هر سوست
یعنی که در پِیِ او، در حال جستجویی

می نوشی و سراب است، می خوابی و عذاب است
بی او جهان ندارد، یک ذره طعم و بویی

ای کاش قلب عاشق، بی عشق پس بیفتد
گویی نبوده هرگز، پیمانه و سبویی

عشق از میان ما رفت، از بس که دست بُردیم
بر نام طاهِرِ او، بی غُسل و بی وضویی

✍️ محمد فرخ‌طلب فومنی
📚 حریر و عطر بهار

عشق یا وابستگی؟

عشق یا وابستگی؟ نامش نمی دانم چه است
نام این دردی که افتاده‌ست در جانم چه است

می روم می آیم و می خندم و می گریم ات
شرح حالم را شنیدی، حال درمانم چه است؟

بیش از آن چیزی که دارم پیش پایت ریختم
پاکبازی عیب یا حسن است؟ تاوانم چه است؟

اختیارِ اشک ها از دست من در رفته است
تازه می فهمم که طعمِ لقمه‌یِ نانم چه است

من تو را در قلب خود دارم بدون برد و باخت
پس چه فرقی می کند در خط پایانم چه است

✍️ محمد فرخ‌طلب فومنی
📚 حریر و عطر بهار

چشم هایش

در چشم من مفهوم دنیا چشم هایش
هر شعر و هر تعبیر زیبا چشم هایش

گویاست حرفش بی نیاز از لب گشودن
بسیار جذاب است و گیرا چشم هایش

یک قطره ام در عمق آن دریای مواج
در قلب من تصمیم کبرا چشم هایش

هر کس به جنگم آمده از پا در آمد
فاتح شدم بر هرکه الا چشم هایش

داروی درد من فقط در نزد او است
پیچیده طومار مرا با چشم هایش

جز چشم هایش انتخاب دیگری نیست
یا چشم ها یا چشم ها یا چشم هایش

محمد فرخ‌طلب فومنی

از نفس افتاده

هرکس که به دنبال تو گشت از نفس افتاد

قلبش به تپش آمد و یکباره پس افتاد

آنقدر که سُرخی لبت جاذبه دارد

با دیدنش ابناء بشر در هوس افتاد

مایل به سفر نیست پرستوی خیالم

رخسار تو را دید و چنین در قفس افتاد

طاووس خرامنده و مغرور دل من

در پیش قدم های تو چون یک مگس افتاد

تو دور شدی، دور شدی، دور...، صدایم

آهسته شد و کَم کَمَکَ از دسترس افتاد

الساعه بمیرم ولی ای کاش نفهمم

گیسوی رهای تو به دست چه کس افتاد

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب حریر و عطر بهار

قلبم نشانه بود ولی از پرم گذشت

قلبم نشانه بود، ولی از پَرَم گذشت
شُکرِ خدا که تیر بلا از سرم گذشت

دیدم به چشم خویش که آن ابر مهربان
بارید بر جهان، ولی از کشورم گذشت

گفتم به حال و روز مَنِ خسته دل مخند
با خنده از حکایت اشک آورم گذشت

در من شکست باورم از عشق راستین
مومن شدم به کُفرش و از باورم گذشت

دل گفته اند مثل جواهر گرانبهاست
دلداده اش شدم، ولی از گوهرم گذشت

بر برگ برگِ دفترِ شعرم نشان اوست
بر برگ ها قدم زد و از دفترم گذشت

نزدیک شد که تیرِ خلاصی به من زند
جانی ندید در من و از پیکرم گذشت

محمد فرخ‌طلب فومنی

راهی به جز دوری میان ما دو تا نیست

راهی به جز دوری میانِ ما دو تا نیست

دوریم، اما راه مان از هم جدا نیست

 

ای کاش در یک نقطه با هم می رسیدیم

افسوس، فصلِ اشتراکی بین ما نیست

 

در بند زلفت یافتم آزادی ام را

حتّی هوا هم مثل گیسویت رها نیست

 

آنقدر زیبایی که از تو بی نصیبم

زیبایی اما تا به این حد هم روا نیست

 

می خواهمت، می خواهمت، این خواهِشِ من

در دل همیشه بوده و هرگز خطا نیست

 

سخت است جایی باشم و یادت نباشد

آنجا کجا هست و بگو یادت کجا نیست؟

 

محمد فرخ‌طلب فومنی
از کتاب حریر و عطر بهار
 

پاییز بدون من مبارک بادت

در قلب منی، با همه ی بیدادت

هرچند که برده ای مرا از یادت

زیباییِ پاییز به عشق است، به عشق

پاییزِ بدونِ من مبارک بادت

#محمد_فرخ_طلب_فومنی
#پاییز
#رباعی

هنوز در فکر توام

از هر که به جز تو می گریزم، تو چطور؟
پاییز سرشت و برگریزم، تو چطور؟
من عاشقم و هنوز در فکر توام
از یاد نبردمت عزیزم، تو چطور؟

#محمد_فرخ_طلب_فومنی
#رباعی
#پاییز

عطر شیرین

یک کبوتر در هوایت پر زد و حیران نشست
مثل من بُغ کرد و او هم گوشه ی ایوان نشست

هر کسی با نیّت قربت به سویت آمده
در بلای امتحان افتاد و در هجران نشست

باد و باران در نبودت خودنمایی می کنند
آفتابا هر زمان برخاستی طوفان نشست

آمدی گل را ببویی بعد از آن هم رفته ای
عطر شیرینت ولی در خاطر گلدان نشست

کاش مثلِ کودکان می شد برایت گریه کرد
آنچنان تا لحظه ای بر پای آن دامان نشست

شعر نابی خواندم از مصراع های چشم تو
لذتی بردم از آن که تا ابد در جان نشست

 

محمد فرخ طلب فومنی
غزلی از کتاب حریر و عطر بهار

.

.

خدای خودم

 به اشتباه تو را خواستم برای خودم
شده ست قاتل جانم همین خطای خودم

چگونه آه من خسته دل به تو برسد؟
هنوز هم نرسیده به من صدای خودم

برای دیدن تو مثل باد چرخیدم
چنانکه خود نرسیدم به گرد پای خودم

گذشتی از من و چون ابر گریه می کردم
یگانه گریه کن خویش در عزای خودم

منم که با تن بی جان خود کنار توام
تو باز زخم زدی باز هم وفای خودم

بیا که رو بکنم برگ آخر خود را
تو و هرآنچه که داری من و خدای خودم

محمد فرخ طلب فومنی

کلاف زندگی

بر قایقی نشسته و سمتِ تو رانده ایم

اما دریغ، در وسطِ راه مانده ایم

 

بی ناخدا و نقشه کجا می توان رسید؟

باری به هر جهت خودمان را کشانده ایم

 

ما در کلاف زندگی خویش گم شدیم

فرمانت آشکار، ولی کور خوانده ایم

 

هرگاه روی شانه ی مان قاصدک نشست

لب را چو غنچه کرده و آن را پرانده ایم

 

دلداده ایم و ضامن آهو مراد ماست

اما چقدر دل که چو آهو رمانده ایم

 

یا رب مخواه دوزخ خود را برای ما

با یک پیاز اشک به دامن فشانده ایم

 

فرصت چو ابر می رود و دست مان تهی ست

تنها به شوق مرحمتت زنده مانده ایم

 

محمد فرخ طلب فومنی

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

 

دو راهی

 

شروع راه چنین است، انتهایش چیست؟
خدا دلی که گرفته بگو دوایش چیست؟

همیشه قصه ی دلدادگان پر از اشک است
چه بوده قسمت عشاق؟ ماجرایش چیست؟

چرا "حرام و حلال است" می کنی یا رب؟
لبی به لب برساند کسی خطایش چیست؟

من عاشقش شده ام، دوست دارمش بسیار
اگر که عشق بورزم بگو بهایش چیست؟

مرا میان دو راهی خود و او مگذار
بدون یار بهشت برین صفایش چیست؟

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

 

غرور کوه

فدای تو همه چيزم اگرچه ناقابل
حقيقت است، حقيقت، نشسته ای در دل

خدا خودش دل ما را به جنبش آورده
شبيه ماهی كوچك كه می زند دل دل

بهار می شود آن دم كه تو نفس بکشی
عجيب نيست كه گُل سر بر آورد از گِل

همیشه نزد همیم و همیشه داشته ایم
تو در درون من و من درون تو منزل

من آن امير پر از شوكتم كه بي غَمِ تو
نبوده دبدبه و افتخار او كامل

اگرچه كوه بزرگی ميان ما باشد
غرور كوه به يك بوسه می شود باطل


 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

 

پدر

دارم از بخت خوشم سایه ی یک سرو به سر
دوستت دارم و این لُبِّ کلام است پدر

بودنت گنج بزرگی ست که در قلب من است
اینچنین خالق تو کرده بر این سینه نظر

نقطه ی ثقل جهان است هر آنجا که تویی
بعد تو گنبد و افلاک شود زیر و زبر

هرکه دلگرم به تو بود، شبیه رستم
از دل سخت ترین حادثه می کرد گذر

من همان کودک چاقم که به رویِ زانوت
گویی آرام شده بر سر یک بالش پر

نام شیرین تو آرایه ی لب های من است
دوستت دارم و این لُبِّ کلام است پدر

 

محمد فرخ طلب فومنی

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

 

 

دل نازک

در پیش قدم های تو من فرش زمینم

هرچند که از کوخ ولی کاخ نشینم

 

دل نازکم آنقدر که گل نیست، مپاشان

آتش به هوای دل تنگ و تَرَکینم

 

با باد پُر از اشکم و با تو پُرِ طوفان

با حادثه هم کاسه و با ابر قرینم

 

در تو کششی هست که بی تاب کننده ست

با هرچه که بی تاب و قرار است عجینم

 

دل نازک و افتاده و دلتنگ و غریبم

تا بوده همین بوده و تا هست چنینم

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

 

قشنگ ترین اشتباه من

قسم به عشق که تنها پناه من بوده  ست

فقط -به یاد تو بودن- گناه من بوده ست

 

چو سیر و سرکه دلم شور می زند بی تو

هوای داغ بیابان از آه من بوده ست

 

همیشه عشق به همراه درد می آید

همیشه درد دو چشمش به راه من بوده ست

 

مرا کشانده به مسلخ ولی دلم قرص است

که عشق در همه جا خیرخواه من بوده ست

 

از این گناه پشیمان نمی شوم هرگز

که او قشنگ ترین اشتباه من بوده ست

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

ستاره درمانی

نگاه های تو یک سرگذشت طولانی ست

مسیر رد شدن از لحظه های بحرانی ست

 

سروده می شوی از عمق جان یک شاعر

که خشت خشت وجودش به فکر ویرانی ست

 

هم او که دلخوشی اش رو به آسمان تو بود

علاج روز سیاهش ستاره درمانی ست

 

زمین برای رسیدن به فصل رویش تو

تمام روز و شبش را درون حیرانی ست

 

زبان زبانه کشید از زبانه های زمان

کشان کشان زبانم تمام ایمانی ست-

 

که از زبان تو در کام گیری از لب من

غزل تکانی مفهوم ناب عرفانی ست

 

مرا ببخش، درختی که پیش روی تو است

لباس رسمی او باب فصل عریانی ست

 

تمام وسعت شب هات را شنا کردم

مسیرهای رسیدن همیشه طولانی ست

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

استاد کیست؟

درود نازنینان

 

مدت هاست مطلبی ذهنم را به خود مشغول کرده است و می خواهم کمی درباره اش صحبت کنم. مطلبی که بار ها تکرار شده است و همچنان وجود دارد و آن هم خطاب کردن اهالی فرهنگ و هنر با عنوان "استاد" است.

     معنی این واژه کاملاً مشخص است؛ استاد به کسی می گویند که در علم، هنر یا فنی سرآمد است و دانسته هایش را به دیگران می آموزد. پس هرکه را استاد خطاب کنیم به صورت ضمنی پذیرفته ایم که او سرآمد است در آنچه می داند!

     به این نکته توجه کنیم که با توجه به دانسته های مان، تشخیص ما امری نسبی است. پس قضاوت مان در مورد استاد بودن یا نبودن کسی، یک قضاوت نسبی و کاملا شخصی ست که نباید انتظار داشت همه چون ما فکر کنند. از طرفی آنکه در یک فن، علم یا هنر دانسته های بسیاری دارد، استاد نیست؛ چون باید دید درانتقال دانسته هایش به دیگران نیز همان اندازه توانا هست یا خیر! برای مثال: بازیگر توانایی را در نظر بگیرید که سال ها در هنر نمایش به هنرمندی پرداخته است اما آنجا که لازم است با تحلیل و ذهنی روشن تجربه های روحی خویش را انتقال بدهد، در می ماند و ناتوان می نماید. به نظر شما آیا او استاد است؟ بهتر نیست او را "بازیگر توانا" یا "هنرمند بزرگ" یا " با القابی انچنینی خطاب کنیم؟ یعنی او را آنچه که هست بدانیم و بخوانیم؟

     قابل درک است همان گونه که گاهی به جای "تو" از "شما" استفاده می کنیم، موی سپیدان فرهنگ و هنر و علم را "استاد" خطاب کنیم، اما مشکل بزرگ آنجاست که این لفظ را از کارکرد و جذبه اش بیندازیم و درباره ی همه استفاده اش کنیم.

     این مقدمه ی نسبتاً طولانی را گفتم تا مطلبی را به طور مشخص در حال و هوای ادبیات و خصوصا شعر مطرح کنم. عنوان استاد برای بسیاری از شاعران استفاده می شود و همان طور که گفته شد، لزوماً به معنای شایستگی آن شخض نخواهد بود. بلکه باید دید همه ی اهالی و متخصصان حوزه ی شعر، مخاطبان شعرشناس و عموم مردم چه فکر خواهند کرد. بعد از همه ی این ها، باید دید تاریخ چه قضاوتی خواهد کرد!

     با این اوصاف پیشنهاد بنده این است که بیاییم شعر را بشناسیم و سعی کنیم شعر خوب را دریابیم و شعر عالی را تحسین کنیم. و در خطاب های مان دقت بیشتری کنیم. باور کنید خطاب کردن کسی که شعر می سراید، با عنوان "شاعر" برای آن سراینده اگر به حق شاعر باشد، بسیار شیرین و دلچسب تر از عنوان "استاد" است که می داند به حق استاد نیست!

     مسئله را باز هم جزیی تر می کنم. بار ها و بار ها در سال هایی که به طور جدی شعر سرودن را آغاز کرده ام، مخاطبان عزیز شعر هایم بنده را استاد خطاب کرده اند. در ابتدا و آن زمان که تجربه ی کمتری داشتم، تا حدودی برایم شیرین بود اما بعد ها خیر! در سال های اخیر، هر بار که مرا استاد نامیدند، از حسن نیت شان تشکر کردم اما به خود لرزیدم و به خود گفتم: آیا با من اند؟

     این ها نشان از لطف و صفای شماست! شما مخاطبان نازنینی که بی نهایت به بودن تان خرسندم و افتخار می کنم. چه سعادتی بزرگ تر از اینکه شعر های مرا می خوانید؟ اگر بنده را "استاد" خطاب می کنید، می دانم که از محبت و لطف شماست؛ اما در خصوص بنده، اگر شایسته ی نام بلند "شاعر" باشم، همان خطاب شاعر برایم دلچسب تر و به مراتب شیرین تر است. سوای همه ی این نام ها و نشان ها با صدایی بلند در اعماق این سطر ها و کلمه ها، می گویم: بنده کمترینم و به این مطلب آگاهم. زنده باشید به عشق و روزگارتان زیبا.

 

محمد فرخ طلب فومنی

عصر گاه پنجشنبه، 1 اسفند 1398

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

اقاقی

دشتی ست وجودت پُرِ گُل های اقاقی

از کوچه گذر می کنی و عطر تو باقی

 

از دیدن گیسوی و نگاه تو بنا شد

اشعار خراسانی و هندی و عراقی

 

آرامی و پرشوری و هم گرمی و هم سرد

نایاب و غریب است چنین سبک و سیاقی

 

شهریور و خردادی و آبانی و اسفند

ای ماه که صد ماه شده در تو تلاقی

 

در سینه ی من مجلس عشقت شده برپا

اعضا همه بی هوش و نظر جانب ساقی

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

عاقبت اندیش

چون عطر تو از هر طرف در پیش باشد

آدم چگونه سر به لاکِ خویش باشد؟

 

تو میزبانی در دلم، مهمان منم، من!

باید دو چشمم نزد تو درویش باشد!

 

آنکه طبیبی چون تو در نزدیکی اوست

شرطِ مُروت نیست قلبش ریش باشد

 

در ذهن من هستی و می ترسم چگونه

کتمان کنم قصدت اگر تفتیش باشد

 

وقتی که نیت عشق باشد، این مهم نیست

معشوق حتی از کدامین کیش باشد

 

در روز چندین بار می میرم برایت

خوب است آدم عاقبت اندیش باشد

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

مادر

بِگُشا اخم از آن رُخ که دلم باز شود

عشق با دیدن لبخند تو آغاز شود

 

سبزه ی چشم تو یعنی که توانسته بهار

پشت چشمان قشنگ تو پس انداز شود

 

لحنت آنقدر لطیف است که داوود نبی

از خدا می طلبد با تو هم آواز شود

 

سُکرِ انفاس تو انگار دلش می خواهد

آخرش باعث گمنامی شیراز شود

 

آنچنان خوب و عزیزی که خدا گفته بهشت

زیر پایِ تو بیفتد که سرافراز شود

 

نام تو منشأ و یادآور زیبایی هاست

خالقت خواسته در وصف تو ایجاز شود

 

آه مادر بخدا با تو جهان شیرین است

خنده کن تا همه جا غرق گل ناز شود

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب طره های باد

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

نگین

به حد وسعت تنهایی ام تو زیبایی

به این قیاس گمانم تو نیز تنهایی

 

شبیه شور شبانگاهی و چه شیرینی

شبیه خواب دَمِ صبحی و چه رویایی

 

نخورده مستم و آماده ام که لول شوم

چقدر صاف و زلالی چقدر گیرایی

 

شکوه و جذبه و رنگش نشانه ای از توست

شبیه منظره ای در نگاه دریایی

 

تو را نمی دهم از دست ای یگانه ترین

برای من چو نگینی بدون همتایی

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

رسم دیرین

در هم بپیچ من را، یک شهر لرزه خیزم

یکباره زیر و رو کن مشتاق رستخیزم

 

گاهی برای ماندن باید گذشت و کم شد

از آسمان چشمت باید فرو بریزم

 

می گیرم از تو خود را، اما دلت که تنگ است

همدرد و همدمت چون یک چای روی میزم

 

همراه با نسیمی بی آنکه تو بدانی

هر شب به رسم دیرین می بوسمت عزیزم

 

ترسیده چشمم از تو ای تُحفه ی غم آلود

آخر چکار زر را با من که چون پشیزم

 

از این به بعد دیگر حرفی میان ما نیست

از سایه ی تو حتی ای عشق می گریزم

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

تصویر باز کوچه

یک سو تویی و آن طرف میز دیدنی ست

دستان بی اراده ی من نیز دیدنی ست

 

دندان به گوشه های لبم آشنا شده

در بین ما احاطه ی پاییز دیدنی ست

 

من لحظه لحظه پیش تو هستم، تکان مخور

این فصل خوب و خاطره انگیز دیدنی ست

 

هر چند سمت و سوی شما آفتابی است

این آسمان ساکت و سر ریز دیدنی ست

 

حالا لباس دور تنت حرف می زند

این مرد پشت صحنه گلاویز، دیدنی ست

 

تصویر باز کوچه، قدم های ریز ریز

تأثیر من به هر کس وهر چیز دیدنی ست

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

 

شهر بی قواره

اصلاً به کار دلبران کاری ندارم

اصلاً به روی دوش شان باری ندارم

 

این دل شبیه شهر های بی قواره ست

یک ذرّه استعدادِ معماری ندارم

 

جز مهر تو تاجی به روی سر ندارم

من شاهم اما تخت و درباری ندارم

 

چون یک کبوتر سرخوشم در آسمانت

بگذار باشم، هیچ آزاری ندارم

 

با من چه کردی بال هایم غرق خون است؟

از زخم هایم هیچ آماری ندارم!

 

عمری گذشت و تازه فهمیدم که جز عشق

اصلاً به کار هیچ کس کاری ندارم

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

رزق فراوان

www.instagram.com/mohammadfarrokhtalabpoem

 

نفست گر به تن داغ بیابان برسد

حال نعشی ست که بر کالبدش جان برسد

 

یک نظر کُن به نسیم و برو تا در رَگِ او

خون به جوش آید و فی الفور به طوفان برسد

 

کارم اندیشه به لب های قشنگ تو شده

به امیدی که از آن رزق فراوان برسد

 

خبر آمدنت شکل گُل و شیرینی ست

امر خیر است، قرار است که مهمان برسد

 

غُصّه یعنی که خدا نیست، ولی غم یعنی:

دل قوی دار که این درد به پایان برسد

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

زیبای مغرور

زیبا و پر از غرور و شورانگیزی

حق داری اگر از همه می پرهیزی

از روز جزا بترس! از بس که مدام

آتش به دل خلق خدا می ریزی

 

محمد فرخ طلب فومنی

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

شب یلدا

به خیالت دخیل می بندم تا به آن چشم مهربان برسم

قلب خود را به سینه می کوبم هر شب و روز تا به جان برسم

 

از بلندای شاخه افتادن با خیالت قشنگ و شیرین است

من هواخواه برگ ریزانم که به پایان این خزان برسم

 

شب نشینی کنار تو خوب است، ای که پیراهنت شب یلداست

در تو صد ها حکایتِ سرخ است کمکم کن به کشف آن برسم

 

گل نازک دل پر از نازم با غم و غصه هات می سازم

سعی کن راه را خلاصه کنی تا به تو تازه و جوان برسم

 

می شود در کلاس درس شما سر و پا گوش بود و خسته نشد

می شود با مُرورِ چشمانت به فراسوی آسمان برسم

 

عشق یعنی بهار در راه است عشق یعنی که من گلی دارم

عشق یعنی تمام عمرم را به گلم مثل باغبان برسم

 

جای دوری نمی رود بخدا دست در دست های من بگذار

مثل گنجشک های بی تابم کاش می شد به آشیان برسم

 

محمد فرخ طلب فومنی

از کتاب عشق را بو می کشم

 

کانال اشعار

اینستاگرام

 

 

پ.ن: شب یلدا(شب چله)  رو پیشاپیش خدمت همه تبریک و شادباش عرض می کنم